سه برادر (5)

افزوده شده به کوشش: سولماز احمدی‌فر

شهر یا استان یا منطقه: قهستان در خراسان

منبع یا راوی: روایت غلامعلی سرمد

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: ۳۷۵ - ۳۸۱

موجود افسانه‌ای: اسب در قالب پریزاد

نام قهرمان: حسنی

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: دو برادر ناتنی حسنی

در افسانه سه برادر به قهرمانی بر می خوریم که اطرافیان با او پیوند مثبتی نمی گیرند. مسخره اش می کنند. او را می رانند و تنهایش می گذارند. پیرزنی برای یاوری قهرمان، نگینی به او می دهد. با این نگین قهرمان صاحب اسبی می شود اما مشکل بی مهری اطرافیان در مورد قهرمان، به اسب هم سرایت می کند. تنها در آخر داستان است که دختر پادشاه دریچه ای می شود که نماد ورود او به دنیایی بهتر است. قهرمان این داستان با وجود ناملایمات و بی اعتنایی ها به دلیل مهربانی و صبوری، سرانجام پیروز می شود.

روزی بود، روزگاری بود. در دهی سه برادر بودند. دو تا تنی و یکی ناتنی. برادران تنی همیشه برادر ناتنی را اذیت می کردند و سر به سرش می گذاشتند. گاهی هم او را کتک می زدند. این سه برادر، روزها به یک مکتب که با خانه آنها فاصله زیادی داشت و در ده دیگری بود، می رفتند. یک روز برادران تنی تصمیم گرفتند که در گوشه ای پنهان شوند تا حسنی، برادر ناتنی، راه مکتب را گم کند و به قول خودشان از شرش راحت شوند. حسنی که از آنها کوچک تر بود، یک وقت خودش را تک و تنها دید و چون نه راه مکتب را می دانست نه راه خانه اش را، کنار یک دیوار نشست و شروع کرد به گریه کردن. در این موقع پیرزنی از آنجا می گذشت. حسنی را دید که گریه می کند. جلو رفت و پرسید: «چرا گریه می کنی؟»حسنی وضع خودش را برای پیرزن تعریف کرد. پیرزن دلش به حال او سوخت و با خود گفت: «کاری می کنم که برادرهایت به حال تو حسرت بخورند و سنگی نبینند که به سرشان بزنند. (یعنی از شدت ناراحتی ندانند چه کنند.»بعد رو کرد به حسنی و گفت:«این نگین را که می بینی، نگین حضرت امام رضا (ع) است. من آن را به تو می دهم. نگین را بردار و از فلان راه برو. پس از هفت سال به دریایی می رسی. کنار دریا، روی تخته سنگ بنشین و استراحت کن. از آن طرف دریا، یک اسب سوار خواهد آمد. از او خواهش کن که اسبش را به تو بدهد. اگر قبول نکرد او را به این نگین قسم بده.»حسنی خوشحال و خندان از پیرزن تشکر کرد و رفت. ماه ها و سالها راه رفت و از هر کس سراغ گرفت تا بالاخره به کنار دریا رسید. سفره اش را باز کرد و قدری نان و پنیر خورد. در این موقع دید که در نزدیکی او آب دریا تکان می خورد. از ترس چشم هایش را بست. چند لحظه بعد صدای پایی شنید. چشم هایش را باز کرد. دید که یک مرد، سوار بر اسب به او نزدیک می شود. حسنی از جا برخاست و سلام کرد.مرد گفت: «پسرجان چه می خواهی؟»حسنی گفت: «از شما خواهش می کنم اسب را به من بدهید.»مرد، ابتدا قبول نمی کرد، ولی موقعی که حسنی او را به نگین قسم داد، قبول کرد و اسب را به او داد و گفت: «اسب را به تو می دهم، ولی باید قول بدهی به آنچه که می گویم عمل کنی.»حسنی قول داد و مرد گفت: «من سه شرط دارم. اول، به جای کاه باید به این اسب نخودچی (نخودچی و کشمش از تنقلات متداول مردم قهستان بوده و هنوز هم در شب نشینی ها اعتبار نسبی خود را حفظ کرده است.) بدهی. دوم، به جای یونجه در آخورش کشمش بریزی. سوم، باید همیشه در کنار طویله اش یک حوض پر آب رسم داشته باشی.»حسنی اسب را گرفت. از مرد تشکر کرد و به ده خود برگشت. مردم ده که بعد از سال ها او را با یک اسب دیدند، مسخره اش کردند که «این بچه گربه را از کجا آورده ای؟ این گربه می تواند موش بگیرد؟» خلاصه چون جثه اسب کوچک بود، خیلی سر به سرش گذاشتند، ولی حسنی به روی خودش نیاورد و به خانه رفت و همان روز برای اسب طویله ای ساخت که در کنار آن یک حوض پر از آب بود. به جای گاه و یونجه هم نخودچی و کشمش به اسب می داد.چند روزی که گذشت، نامادری حسنی مریض شد. هر چه دوا و درمان کردند فایده ای نداشت. تقریباً از مداوایش ناامید شده بودند، که رمالی از آنجا گذشت و گفت: «اگر گوشت پریزاد (پریزاد یعنی از ما بهتران با معادل جن و پری. اسب حسنی پریزاد بود.) بخورد خوب خواهد شد.»دو برادر نزد حسنی رفتند و از او خواهش کردند که اسبش را بکشد تا مادرشان از گوشت آن بخورد و خوب شود. اما حسنی قبول نکرد. دو برادر ناراحت و غمگین برگشتند. همان رمال را دیدند. گفت: «چاره اش آسان است. شما باید به جای تندی و خشونت با برادرتان با محبت و مهربانی رفتار کنید تا دلش را به دست بیاورید. آن وقت او را به منزل خودتان دعوت کنید و به طریقی اسب را از او بگیرید.»دو برادر خوشحال شدند و دوباره به دیدن حسنی رفتند و بنای چاپلوسی و چرب زبانی را گذاشتند. از اشتباهات گذشته عذر خواستند و از او خواهش کردند که برای آشتی کنان ناهار فردا را با آنها صرف کند.حسنی قبول کرد و آن دو برادر که در نقشه خود موفق شده بودند، به خانه برگشتند و به مادرشان مژده دادند که کار تمام است. وقتی که حسنی با اسب تنها شد، اسب گفت: «برادرانت می خواهند تو را مسموم کنند و بعد مرا بکشند. فردا که برای خوردن ناهار به آنجا می روی، در بین راه یک سگ سیاه خواهی دید. سگ را هم با خود ببر. اول از غذایی که برایت می آورند، مقداری به سگ بده. اگر اتفاقی رخ نداد خودت غذا بخور.»روز بعد، حسنی سگ را با خود برد و چند لقمه از غذا به او داد. هنوز غذا از گلوی سنگ پایین نرفته بود که دور خودش چرخید و به زمین افتاد و مرد. حسنی که چنین دید با حالت قهر از منزل برادرانش خارج شد.چند روزی گذشت. حال نامادری حسنی روز به روز بدتر می شد. مرد رمال هم تنها چاره را در گوشت پریزاد می دید، ولی دو برادر به هیچ وجه نمی توانستند اسب حسنی را بکشند. بالاخره بزرگان ده تصمیم گرفتند که هر طور شده، اسب را از حسنی بگیرند و بکشند. به این جهت عده زیادی به طرف خانه او به راه افتادند. حسنی که آن همه زن و مرد را دید، فهمید که برایش نقشه ای کشیده اند. ناچار با روی خندان به استقبال آنها رفت و گفت:«بسیار خوب. موافقت می کنم که اسب مرا بکشید. اما اجازه بدهید برای آخرین مرتبه بر آن سوار شوم و دور ده بگردم.»ابتدا مردم به تصور اینکه می خواهد فرار کند، قبول نمی کردند. بالاخره پس از مدتی بحث و گفتگو، قرار گذاشتند که مردم در یک میدان دایره ای تشکیل دهند. حسنی بر اسبش سوار شود و در داخل دایره یک دور بزند. پس از آنکه دور تمام شد و حسنی و اسب به محل اول رسیدند، اسب جستی زد و از روی سر مردم به هوا پرید و رفت. حسنی و اسب رفتند و رفتند تا به یک باغ رسیدند. در جلو در باغ مردی ایستاده بود. حسنی از او پرسید: «باغبان لازم ندارید؟»مرد گفت: «چرا، به شرط این که آدم خوب و نجیبی باشد.»بعد، هر دو نزد ارباب رفتند. ارباب به قد و بالای حسنی نگاهی کرد و گفت: «جوان خوبی به نظر می رسد. خودش را لازم داریم، ولی نمی تواند اسبش را در این باغ نگاه دارد.»حسنی قبول کرد که تنها در آنجا بماند و با همان مردی که او را نزد ارباب برده بود، باغ را اداره کنند. موقعی که حسنی و اسب تنها شدند، اسب گفت: «چند تار از موهایم را بکن. هر وقت به مشکلی دچار شدی، یکی از آنها را آتش بزن تا من حاضر شوم و به تو کمک کنم.»حسنی از همان روز، در باغ شروع به کار کرد. علاوه بر رسیدگی به درختان و آبیاری باغ، وظیفه داشت که هر روز صبح بیست دسته گل زیبا برای دختران پادشاه تهیه کند تا ارباب با بیست دسته دیگر که باغبان پیر تهیه می کرد، برای چهل دختر پادشاه به قصر بفرستد.یک روز، ارباب دختران پادشاه را به قصر دعوت کرده بود. حسنی آن روز خیلی زحمت کشید و باغ را آب و جارو کرد. به همین جهت خیلی خسته شد. عصر که همگی خوابیدند، حسنی با خود فکر کرد: «حالا باید من هم استراحت کنم.» از جیب بغلش یک تار مو بیرون آورد و آتش زد. اسب فوری حاضر شد و پرسید: «چه می خواهی؟» حسن گفت: «می خواهم بر تو سوار شوم و اطراف این باغ چند دور بزنم. حیفم می آید که آن همه زحمت کشیده ام و آب و جارو کرده ام، اما نتیجه ای از آن نگیرم.»اتفاقاً دختر کوچک پادشاه بیدار بود و دید که حسنی سوار بر اسب در اطراف باغ گردش می کند. خیلی تعجب کرد که یک پسر باغبان چنین اسب خوبی را از کجا آورده است. پیش خود فکر کرد: «این جوان حتماً به دلیل خاصی در اینجا باغبان شده.» و یک دل نه صد دل عاشق حسنی شد.مدتی گذشت. یک روز که پادشاه می خواست دخترانش را شوهر بدهد، دستور داد که بر طبق رسم شهر همه مردم در یک نقطه جمع شوند. جارچی در شهر به راه افتاد و جار زد: «هر کس خواهان همسری با دختر پادشاه است، فلان ساعت در فلان محل حاضر باشد.»در ساعت مقرر عده زیادی زن و مرد در میدان شهر جمع شده بودند. پادشاه و ملکه و دختران هم آنجا بودند. جوانان یکی یکی از جلو پادشاه و ملکه گذشتند و هر یک از دختران اناری را که در دست داشت به طرف مردی که پسندید پرت کرد. وقتی که مراسم به پایان رسید، معلوم شد که برای دختر کوچک شوهری پیدا نشده است.پادشاه گفت: «در تمام این شهر یک جوان مجرد پیدا نمی شود؟»وزیر گفت: «خیر قربان. فقط در فلان قسمت شهر یک جوان غریبه هست که باغبانی می کند.»پادشاه دستور داد که حسنی را احضار کردند. به محض آن که چشم دختر پادشاه به حسنی افتاد، او را شناخت و با خوشحالی انار را به طرف او پرت کرد. اما پادشاه از حسنی خوشش نیامد، ولی مجبور بود بر طبق رسم شهر رفتار کند، دخترش را به عقد او درآورد.پادشاه به هر یک از دامادهایش یک منزل بزرگ و یک اسب و تفنگ هدیه داد، ولی به حسنی چیزی نداد. یک روز حسنی به دختر پادشاه گفت: «به پدرت بگو حالا که به من یک منزل بزرگ ندادی، لااقل برای چند روز یک اسب و تفنگ به من بدهد.»اما پادشاه قبول نکرد. اتفاقاً روز بعد پادشاه مریض شد. پزشکان شهر هر چه معالجه کردند مؤثر واقع نشد. بالاخره به این نتیجه رسیدند که باید از گوشت یک نوع بز کوهی بخورد تا خوب شود. قرار شد که چهل داماد پادشاه برای شکار بز کوهی به صحرا بروند. حسنی هم پیاده با بقیه بیرون رفت. مدتی که در صحرا به دنبال شکار گشتند، حسنی از دیگران فاصله گرفت و در گوشه ای یک موی اسب را آتش زد. اسب فوری حاضر شد. حسنی گفت که برایش بز کوهی را پیدا کند. اسب رفت و چند لحظه بعد با بز کوهی برگشت. اما هنوز حسنی از جایش تکان نخورده بود، که چند نفر از دامادهای پادشاه سر رسیدند و با تهدید و زور هر کدام قسمتی از گوشت شکار را تصاحب کردند. خلاصه غیر از دست و پا و شکمبه بز کوهی، برای حسنی چیزی باقی نماند. آن سی و نه داماد که اسب داشتند، خیلی زود خودشان را به شهر رساندند و به تدریج کلیه قسمت های بدن بز کوهی را برای شاه پختند و پادشاه آن را خورد، ولی مؤثر واقع نشد. حسنی که پیاده بود و نمی توانست تند حرکت کند، مدتی دیرتر از دیگران به شهر برگشت. وقتی که حسنی به شهر رسید، دید که مردم هنوز ناراحت هستند. علتش را پرسید. گفتند گوشت شکار برای پادشاه مؤثر نبوده و حالش تغییری نکرده است.حسنی با خود فکر کرد: «من که مورد غضب پادشاه هستم. از من توقعی هم ندارند. چطور است که همین دست و پا و شکمبه را برای پادشاه ببرم.»بعد فکر خودش را با همسرش در میان گذاشت. خلاصه بعد از مدتی مشورت قرار شد که وسایل خودشان را حاضر کنند که اگر با خوردن گوشت حال پادشاه بدتر شد، فوری از آن شهر فرار کنند. بعد حسنی دست و پای بز را داخل شکمبه گذاشت. مقداری آب و پیاز و ادویه هم به آن اضافه کرد. شکمبه را با نخ بست و در یک دیگ آب جوش گذاشت و آنقدر زیر دیگ آتش کرد که گوشت بپزد. بعد شکمبه را در بهترین ظرفی که در خانه داشتند، گذاشت و ترسان و لرزان به طرف قصر پادشاه به راه افتاد. مردم در بین راه مسخره اش می کردند، ولی او به دیگران توجهی نداشت. با آنکه دربانهای قصر حسنی را می شناختند، اما به او اجازه نمی دادند داخل شود، ولی حسنی با هر زحمتی بود، خود را به بالین پادشاه رساند و ظرف شکمبه را بر زمین گذاشت. با ادب و در عین حال با شرمندگی احوال پادشاه را پرسید و خواهش کرد که چند لقمه ای از آن بخورد. پادشاه با اکراه قبول کرد. هنوز لقمه اول از گلوی پادشاه پایین نرفته بود، که حالش بهتر شد و خلاصه هنوز شکمبه را نخورده بود، که فریاد سرور و شادمانی قصر را پر کرد، چون پادشاه خوب خوب شده بود.همان روز پادشاه از حسنی عذرخواهی کرد و دستور داد یک قصر بزرگ با نوکر و کلفت و لوازم کافی در اختیارش بگذارند و طولی نکشید که حسنی وزیر پادشاه شد.

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد